.jpg)
بی پروا در کوچه ها قدم میزنی .اونقدر که خسته میشی
و کنار دیوار می شینی . نگاهت به آسمون ابری می افته
دلت میخواد داد بزنی و خدا رو صدا کنی . اما هنجرت خشکیده . از بس گریه کردی
صدات گرفته .ناگهان از اون دور نور چراغ روشنی به چشمت می خوره
دستاتو به دیوار تکیه میدی و از جات بلند میشی
تا دنبال نوری که دیدی بری . از خودت میپرسی تو این تاریکی
این نور از کجاست ؟ به راه می افتی تا نور و پیدا کنی
هر چی به نور نزدیکتر میشی دنیا برایت روشن و روشن تر میشه
وقتی به نور میرسی با یه در باز برخود میکنی
نمیدونی باید بری داخل یا از همین راهی که اومدی برگردی
که صدایی به گوشت میرسه .شک نکن بیا داخل
دست و پاهات می لرزه اما چشماتو می بندی
و میری تو صدای بسته شدن در رو از پشت سرت می شنوی
چشماتو باز میکنی همه جا پر از نوره پر از شمع های روشن
خوب اطرافتو نگاه میکنی آدم هایی رو اونجا می بینی که تا حالا ندیدیشون
یه دفعه بی اراده خدا رو صدا میکنی و ازش کمک می خوای
تا الان هیچ وقت خدا رو صدا نکرده بودی
چون فکر میکردی که باهاش قهری .اونم باهات قهره
تو همین فکرهایی که صدایی بهت میگه درسته تو منو فراموش کردی
اما من هیچ وقت بنده هامو فراموش نمیکنم و این نهایت عشقه
نظرات شما عزیزان:
|